آه که چقدر خستگی روحی می تونه آدم رو عوض کنه....از بیمارستان بر می گردم...وای...چقدر روزها کند می گذرند...انگار از 4شنبه تا حالا 10سال گذشته...حوصله حرف زدن راجع به هیچی رو ندارم....اونقدر بی حوصله ام که...نمی دونم چرا حتی حوصله تورو هم ندارم...اصلا این اتفاق باعث شده نسبت به کل قضیه یه حس بدی پیدا کنم...اگه امروز سردیمو احساس نکرده باشی خیلی آدمه...یعنی حس کردی و بازم به روی خودت نیاوردی؟!....
چقدر آدما وقتی احساس بد بختی می کنن....هیچی ولش کن....
امروز بچه ها ریختن سرم و هر کدومشون کادوهای تولدشون رو دادن...اگه بدونی چقدر غمگینانه بود....ولی اصلا یه اپسیلون هم نشون ندادم غم درونی مو...دست همشونو می بوسم...همه شون رو دوست دارم....امروز احساس کردم مامان و زهره راجع به تولدم عذاب وجدان دارن...می خواستم داد بزنم که به خدا واسم مهم نیییییییست....فقط کاش اصلا به دنیا نمی اومدم!!!...
مامان بد جوری روحیه اش رو باخته...نرگس همش گریه می کنه...سهراب داغونه...بابا قاطیه...من چی؟...من چطوریم؟...نمی دونم...نمی دونم....کاش می شد یه دل سیر گریه کنم...
تو چه دوستی هستی؟....دیشب می خواستم 100 بار این دهنم رو باز کنم و بگم بزن کانال 2 بابامو ببین...ولی....قیافت موقع گفتن قضیه مامانم دیدنی بود...بد جوری داری سعی می کنی بهم روحیه بدی ولی نمی تونی...شایدم خیلت از بابتم راحته.....
راستی...فکر نکنی از اون سیلی که قسم خوردم بزنم صرف نظر می کنم...امروز با بچه ها حرف عسلویه و این حرفا شد....یعنی من پرسیدم که اطلاعات بیشتری کسب کنم...بچه ها می گفتن پشه تو هواش از گرما می سوزه....ببینم...تو واقعا مردش هستی؟....سیما اونقدر چپ چپ نگام کرد و فحشم داد که نگو....
ببخش...من حوصله هیچ کدوم از دوستامو ندارم....تو هم از این قاعده مستثنی نیستی!....از امروز فرجه هاست...ولی چه فرجه ای که توش از درس خبری نیست...
دلم الان فقط مامانم رو می خواد....
پی نوشت:عزیزم؟...می بینی حق دارم که آدرس اینجارو بهت نمی دم؟...خیلی از حرفای اینجا فقط تو لحظه زندست و خیلی هاشم نه...حتما با خودت کلی داری فکر می کنی که چه خبره اینجا...ولی کاش بدونی که همش چرندیاته...واسه همینم هست که می گم حس خوبی نسبت به اینجا ندارم....