تا یکشنبه باید تو ccu بمونه مامانم....لخته های لعنتی بدجوری جا خوش کردن....خیلی حالت بی حالی دارم....هیچ جام غمگین نشون نمی ده...یعنی نمی ذارم که نشون بده...ولی در اصل دارم می میرم...
عجب زندگیی...
3روزه قرصامو نخوردم...
خوب داری درس می خونی نه؟...راستی تو که اینقدر خوش بین و زود باوری چرا نسبت به آینده این طوری هستی؟...می دونم که مقصر اصلی منم...راستی حتی فکرشم نمی تونی بکنی که چی شده... نه؟...چه طوری حتی شک هم نمی کنی که ممکنه چیزی شده باشه؟...مهم نیست....دلم می خواد یکی بود که بهم اطمینان می داد از ته دل واسه مامانم دعا می کنه...از ته دل نگران و ناراحت من و مامانمه....همین!...ولی هر چی دورو برم نگاه می کنم کسی رو نمی بینم...چیه؟...برم گدایی کنم بیان نگران باشین؟...همون بهتر که به کسی چیزی نگم...بازم به مرام سیما که کلی زنگ و اس ام اس میزنه....بازم به ساحل که یه اس ام اس زد...می دونم اگه بقیه شونم با خبر بودن خیلی هاشون کم نمی ذاشتن...ولی...نمی خوام...بذار درسشونو بخونن...تو این دنیا هر کسی باید به فکر خودش باشه و حدالامکان با بی خیالی سر کنه...این بزرگترین عامل موفقیت آدما می تونه باشه...
نه مریم؟....روز به روز که می گذره بیشتر احساس دوری ازت می کنم...آخ که تا 22 ام فقط یه هفته مونده....
آه که چقدر احساس تنهایی می کنم....
این روزهام می گذره...به قول تو این نیز بگذرد...ولی چه جوریش و اینکه چقدر آدم و له می کنه خیلی مهمه نه؟...
فردا امتحان ترم آناتومی اعصاب دارم...اگه بیفتم....نمی دونم چرا اصلا نگرانش نیستم...با اینکه هیچی نخوندم...اونقدر فکرم مشغوله که این انگار پر کاهی هم ارزش نداره....
راستی می خوام از این روحیه ام سو استفاده کنم و سردیمو بیشتر نشون بدم....
بدون مامانم چقدر غریبم....چقدر گمم...چقدر بی کسم....نمی تونم نرگس رو تحمل کنم...اختلاف سلیقه هامون خیلی زیاده...مامان باش....فقط باش...