درس خوندن من باید تو فرق سرم بخوره....وقتی مشروط شم می فهمم....چرا درس نمی خونمممممممممممم؟....چه مرگمه؟....
وای خدایا می افتم همه شو....
بابام نیست....باز این مامان ریخته به هم...می خواد نشون نده ولی از چشاش می شه خوند.....
یکی این آینه ی دق علی رو از جلوی چشمای من دور کنه...وگرنه خودم می رم خفه اش می کنم....چقدر ببینمش حسرت بخورم آخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟...
امروز یعنی آتیشی گرفتم و ضربه ای خوردم که هنوزم وقتی یاد صحنه اش می افتم دلم می خوادسرموبزنم به دیوار....آخه تو غلط می کنی موبایلت زنگ می زنه می ری بیرون از کلاس و اونطوری جواب میدی که من آتیش بگیرم....بی خود می کنی سر کلاسات نمی آی....من حال تورو می گیرم....آیینه ی دق....نمی خوام حتی یه لحظه ام ببینمت....امروز وقتی دیدم بعد از تلفن اونطوری غرق فکر شدی می خواستم بیام بزنم در گوشت که این کارو نکن با خودت احمق....ولی نمی تونستم که...واسه همینم پامو محکم کوبیدم زمین و بلند گفتم نه ولی روم به سیما بود که یعنی مثلا با اونم...همه یه متر از جاشون از صدای پام و نه گفتنم پریدن جز این بشر...حتی تکونم نخورد....بس که تو فکر غرق بود....کاش اصلا جلو چشم نباشی که اینقدر منو یاد اون نندازی...
آیینه ی دق....
رفتن امروز به جایی که واسه آخرین بار دیده بودمت و با هم بودیم اونقدر خسته ام کرده از نظر روحی و فکری که حد و حصر نداره.....
خیلی حرفا دارم که بزنم ولی اونقدر خسته ام و اونقدر عصبی ام که توان گفتنشو ندارم..... می خوام یه شعر بنویسم و برم بخوابم....
گفتم از عاشق شدن گاهی غمی خواهم کشید
من ندانستم که بار عالمی خواهم کشید
..............