سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  بازدید امروز: 16  بازدید دیروز: 0   کل بازدیدها: 10293
 
جای خالی ستاره
 
ببین...ببین...این گریه ی یه مرده.....
نویسنده: حنین(سه شنبه 84/10/6 ساعت 7:16 عصر)

تمام مسیر تکرار بود....تکرار دوشادوش رفتن آن روز آخرین با تو اما....اما این بار تنها....بارها و بارها در مسیر ایستادم و برگشتم و خوب به اطراف نگریستم....و جستوجویت کردم ....اما نبودی....و هر بار که از جستجو نا امید می شدم قدم هایم برای ادامه مسیر سست تر می شد....تا رسیدم به جایی که با هم رسیده بودیم....روی همان صندلی نشستم....نشستن که نه....خود را رها کردم....به کنارم خیره شدم....به جایی که تو آن روز در کنارم نشسته بودی واما حالا خالیست....به ناگاه تهی شدم....از همه چیز...مغزم....قلبم...وجودم....نفسهایم....همگی تهی شدند....همگی تهی شدند از هر چیز....چرا؟....برای چه آمده بودم؟....برای تکرار خاطره ی دیدار آخرین؟....برای جبران دلتنگی ها؟.....(مگر دلتنگ هم شده بودم؟....مگر نشده بودم؟.....)برای حسرت؟....برای گلایه؟...چقدر دو دل بودم برای آمدن....آه...کاش نمی آمدم....نمی آمدم؟....به اطرافم خوب می نگرم....شاید باشی...آه...کاش باشی ....کاش تو هم آمده باشی....اما فقط آدمهایی را می بینم که در هر طرف در کار خود و فکر خود و زندگانی خود غرق شده اند....چه چیز برایم جز پوچی می خواهد جلوه گری کند؟....آه چقدر هوا سرد است....به راستی هم که چه زمستان سختی در پیش بود....دستهایم را به روی بازوهایم می کشم تا شاید کمی گرما احساس کنم....اما فایده ای ندارد....چشم هایم را می بندم تا دیدار آخر را یک بار دیگر از آغاز تا پایان مرور کنم....اما....نه....فایده ای ندارد...ذهنم به راستی تهی است...حتی یارای مرور گذشته ها را هم ندارد....به ساعتم نگاه می کنم....وای خدای بزرگ....این همه مدت بدون آنکه زمان احساس شود گذشته و من تنها کاری که کرده ام....ایجاد پرسش های مکرری بود که مثل پتکی بر وجودم فرود آمد و بی پاسخ ماند....چشمانم را دوباره بستم و سعی کردم این بار گذشته را نزدیکتر احساس کنم....به ناگاه تمام چیزها جان گرفت....آن حوادث شوم...رفتن مریم....هویدا شدن ناگهانی تو از آسمان....مثل یک معجزه....خاطره روزهای با هم بودن....که گویی اصلا نبوده ایم.....آن روز... دیدار آخر....حرفهای تو...حرفهای من...در دیدار آخر...دستهای من....دستهای تو....اشکهای من...اشکهای تو....لحظه ی آخرین....غم چشمان تو....لبخند لبهای بی جان من....در لحظه ی آخر...خداحافظی ...رفتن تو...آن یک هفته ای که بی هم گذشت...بازگشت من...آن اتفاق...رفتن من و اما این بار بی بازگشت....بیماری من....بازگشتم دوباره به سوی مریم....(مریمی که تمام این مدت همان خدا و تو می دانید که یک لحظه از من جدا نماند....)نپذیرفتن او...تکرار بخششهای او....و حال...تنها....تنهایی مانده است و دنیایی خاطره......خاطره....

دلم فریاد می خواست.....فریاد....بر سر که؟....نمی دانم؟....

چشمانم را باز می کنم....چقدر گونه هایم گرم شده....می سوزد.....

دست می کشم به رویشان....خیس است....باران می بارد؟....نه...اشک هایم است....آه...راست می گفتی....چه اشک سوزانی دارم....خاطرت هست گفتی اشک سوزان من وجودت را سوزانده؟....امروز معنی حرفت را فهمیدم....مردهستم!...باور کن...مردها هم گاهی وقتی به یاد خاطرات گذشته شان می افتند...می گریند...باور کن...چه بی صدا....غریبانه در گوشه ای از این دنیای سراسر دلسوزان نشسته ام و اشک می ریزم....و چقدر سعی دارم که مردانه اشک بریزم....روز آخر چه محکم قول گرفتی که مرد باشم و چه محکم قول دادم که مرد می شوم و چه محکم اطمینان دادی که تو هم مرد خواهی بود.....دوباره به جای خالیت نگاه می کنم...نیستی....دقیق تر نگاه می کنم.......نیستی اما چیزی در جای خالی ات می تپد ...دستم را دراز می کنم و آن را بر می دارم....می شناسمش....قلب خودم است که همان روز اینجا جا مانده بود....هنوز سر جایش مانده....

راستش را بگو....چند بار مثل من تنها و بی من آمدی اینجا ؟و.......

خنده ام می گیرد....قلب را سر جایش روی همان صندلی می گذارم...

دیگر نیازی به آن ندارم....دارم؟....بگذار روی همان صندلی فدای تمام گذشته تاریکم شود....می دانم کم است...اما شرمنده...چیزی با ارزش تر از این ندارم....آهی از دل می کشم و تمام قدرت آهم را به پاهایم منتقل می کنم و می ایستم....عجب آهی!...عجب قدرتی!....به اطرافم نگاه می کنم....تمام مردم در این مدت به تماشای من مشغول بوده اند...آهای...گریه کردن هم نگاه دارد؟....به عادت معهود لبخندی بر لبانم نقاشی می کنم و....به صندلی نگاه می کنم و ....نه...دیگر یارای برگشت از همان راه را ندارم....تا خیابان اصلی بدون آنکه به چیزی فکر کنم خود را می رسانم باید زودتر به خانه برگردم....مامان و سهراب تنهایند.... برای اولین تاکسی دست تکان می دهم و....

_ میدون رسالت؟...

_بیا بالا خانوم.....

..........

_آقا برای سید خندان کجا می تونم ماشین سوار شم؟....

_اون ور خیابون دخترم....

_ممنون....چقدر می شه؟...

_100تومن....



نظرات دیگران ( )

مرا آن دل که بر دریا زنم نیست...
نویسنده: حنین(دوشنبه 84/10/5 ساعت 3:10 عصر)

یه چیزی نیست....یه چیزی کمه....تو وجودم انگار یه چیزی بوده که الان ندارمش...الان نیست....و نبود اون چیز از همه بیشتر اذیتم می کنه....نمی دونم اون چیز چیه...فقط می دونم که همیشه بوده...از روزی که خودم رو شناختم....نمی دونم...شاید فقط یه حسه....یه حس بد....شایدم خوب!!!!!!.....نمی دونم چیه و نمی خوام هم بدونم چیه که سر جاش نیست!....

امروز بعد از این همه مدت سر جسد رفتن و آناتومی خوندن واسه اولین بار از جسد بدم اومد...حالم به هم خورد...ترسیدم....دلم سوخت....

امروز مطمئن شدم که این درس رو می افتم....آخه دلم حتی به درسای دیگه ام خوش نیست....درس مزخرف تجزیه تحلیل رو شدم 8 از 20....

اگه این ترم مشروط شم.....

علی رو که می بینم انگار تو رو میبینم....اگه بدونی چقدر حرکات و رفتاراش رو به تو شبیه می بینم....شایدم الکیه و اصلا شبیه نیست ولی وقتی موبایلش زنگ می زنه و می ره بیرون از کلاس...وقتی حرف می زنه...وقتی راه می ره...انگار داره کارای تورو انجام می ده و تقلید می کنه....نمی دونم....شاید این تصورات شخصی منه....شایدم چون یه موقع هایی حس خوبی نسبت بهش داشتم این طوریم....ولی کاش حالم رو می دیدی وقتی داره با طرفش حرف می زنه که چطوریم و چه آشوبی ام... من می فهمم که چه وقتایی تو دانشگاه  داره با طرفش حرف میزنه و چه موقع هایی کس دیگه ایه....چون تو هم دقیقا این طوری بودی!....و این رفتارارو انجام میدادی ....و من موقع تلفن حرف زدن همیشه همین طوری تجسمت می کردم ...من مطمئنم طرف اون هم چیزی به اسم دوست دختر نیست و مثل ما چیزی فراتر از این حرفاست....می بینمش دلم آتیش می گیره...وای ببین کارم به کجا کشیده که جلوه ی تورو دارم تو اون می بینم.....امیدوارم عاقبت اونا مثل ما نباشه و....

هنوز حالت بی حوصلگی و افسردگیم خوب نشده....وقتی حوصله هیچ کس و هیچ جارو ندارم و بازم به همه لبخند می زنم حس تحلیل درونی وحشتناکی دارم....می خوام به آینده نگاه کنم....ولی نمی تونم....می ترسم....آره می ترسم....از زندگی آینده ای که باید گذشته رو توش دور ریخت می ترسم....از این آینده متنفرم....می دونم که با دور نریختن گذشته به آینده حتی فکر هم نمی تونم بکنم....نمی دونم....شاید به قول هستی زمان بتونه گذشته روکمرنگ کنه....

 

دلم می خواد قبل از 22 ام یه بار برم همون جایی که واسه آخرین بار دیدمت...یه بارم برم اون پارکی که همیشه با مریم می رفتیم....

 

پی نوشت:مرا آن دل که بر دریا زنم نیست

           ز پا این بند خونین برکنم نیست

             امید آنکه جان خسته ام را

          به آن نادیده ساحل افکنم نیست

                                                      ......

 

 



نظرات دیگران ( )

قصه ام خوب می فروشد.....
نویسنده: حنین(یکشنبه 84/10/4 ساعت 5:59 عصر)

می دونم الان هیچ چیز آرومم نمی کنه....شاید فقط چند تا قطره ی اشک بتونه مفید باشه و یه ذره از بار غصم کم کنه ولی....نمی آد....نباید بیاد...باید مرد باشم....روز آخر خودم بهت قول دادم که مرد باشم....مردی به گریه است؟....بدم می آد...از همه چیز...خسته ام...از همه چیز....می خوام دور باشم....از همه چیز....

کاش نبودی...کاش نبودم...کاش نبود....کاش من نبودم...کاش تو نبودی....کاش هیچ چیز نبود.....

می دونی چی می خوام؟....یه جای دنج....یه جایی که هیچ کس... هیچ کس نباشه.... بشینم تا نفس دارم اشک بریزم و تمام عقده هامو خالی کنم و اون وقت یه نفس راحت بکشم....

خدایا...کاش واسم لیست می کردی تک تک دارم تاوان چه چیزایی تو زندگی مو پس می دم....من که از همون اول اولش دارم زجر می کشم....می خوای لیست کنم واست؟.....می بینی خدایا؟...می بینی چقدر پرروام.....حتی جلوی تو هم پرروام....ولی خدایا....یه کلمه....فقط یه کلمه بگو تو دنیا دلم رو به چی خوش کنم؟....چی دارم؟.....آره...آره...یادم نبود....پدر....مادر....خانواده...دوست(!!!!)....

ولی خوب خوبه خودت اون بالا وایستادی و همه چیزو داری می بینی....تمام این چیزایی که دارم رو.....

آره امتحان شدم....عجب امتحانی دادم.....عجب چیزایی یاد گرفتم....عجب ممتحنی داشتم.........ولی این چیزایی که یاد گرفتم به چه دردم می خوره؟.....خدایا هیچ فکر کردی باید چی کار کنم؟.....بازم صبر؟....

خدای من....کارم به جایی رسیده که دیگه واقعا هیچکی رو جز تو ندارم....هیچ کس رو...یکی از وب نویس ها داره می ره مشهد...دقیقا حالش رو درک می کنم....واااااااااای خدایا کاش منم می تونستم برم.....1ماه به محرم مونده....از همین الان دلم داره واسش پر می زنه....

دیشب نسیم خوابم رو دیده بود....دقیقا همین حال الانم رو دیده بود....

چه بحثی  راجع به سیگار امروز راه افتاده بود...............وای...یادته نسبت به سیگار کشیدنت چه عکس العملی نشون دادم؟....یادته بهم گفتی چقدر فهمیده ای.....ولی نفهمیدی که از درون آتیش گرفتم....مگه نه؟....

قبض موبایل تو راهه....امروز که بچه ها یکی یکی داشتن قبض هاشونو اعلام می کردن....رفتم تو فکر که خدا می دونه قبضم چقدر می آد و چه عکس العملی خواهم دید....تمام خاطرات واسم زنده شد.....نه فقط خاطرات تو....خاطرات همه چیزم.....وای....چقدر بدم....تمام این چند وقت بی خیالی رو امروز خراب کردم.....

عاقبتم چی می شه؟....تا کی این طوری می مونم؟....تا کی پس این خنده هام باید چهره ی وحشتناک غم خود نمایی کنه و فغان سر کنه؟.....

چیکار دارم به چیزی... نه؟....برم دنبال زندگیم... نه؟....ولی وقتی نمی تونم باید چیکار کنم؟.......سعی ام رو می کنم....ولی نمی تونم...نمی تونم....

 

بالاخره شدم قصه......عجب قصه ای.....خوب خواهد فروخت....خوب....



نظرات دیگران ( )

آخرین برگ سفرنامه ی باران این است که:زمین چرکین است.....
نویسنده: حنین(شنبه 84/10/3 ساعت 4:36 عصر)

دیروز و امروز آسمون تمام عقده های پاییزیش رو خالی کرد....عجب بغضی داشت که اونطوری خالیش کرد....ولی الان آفتاب آفتابه....انگار نه انگار که اونقدر گریه کرده!....چقدر دلم واسه یه گریه سیر تنگ شده....خیلی وقته گریه نکردم.....

هیچی ندارم که بنویسم...امروز بر خلاف همیشه اصلا دلم نمی خواست برم دانشگاه....حوصله هیچی و هیچ جا رو ندارم....می خوام تو خونمون باشم و تو اتاقم....پای کامپیوترباشم.....یا کتابهای درسی مو ورق بزنم و غصه هیچی بلد نبود نم رو بخورم....واسه خودم دراز بکشم و بدون اینکه به چیزی فکر کنم از پنجره اتاقم به آسمون نگاه کنم....با خدا حرف بزنم....الکی سر به سر بقیه اعضای خونه بذارم....و بخوابم!

بسیار زیاد می خوابم...و این خوابیدن بهم حال می ده....چون از این دنیا جدام می کنه و بهم یه جورایی تمرین مرگ می ده!!!...فکر کنم یه جوایی اثر قرص ها باشه...

وقتی شیرین از شروین تعریف می کنه یه جورایی می شم....نه اینکه حسودی کنم ها....نه....اصلا و ابدا....ولی تفاوت ها دلم رو می سوزونه...هر چند که اصلا مهم نیست....

یه CDشاد از هستی گرفتم...وای که چقدر اصلا شاده...من یک حالی از این جیگر بگیرم...به همه چی شبیه جز شادی!یک کتک مفصل بهش خواهم زد!

یه چیز جالب ....چقدر یه آدم می تونه....بی خیال بابا...همون بهتر که مریم جان متنفری از این فیلم...کسی که عمق چیزی رو درک نکنه و با یه اتفاق و یه سری حرفا از چیزی خوشش بیاد و واسش مقدس شه همون بهتر که با یه اتفاقم بدش بیاد و تقدسش رو از دست بده....نمی دونم از حرفایی که می زنی چرا اینقدر حرصم می گیره!!....با اینکه خودم از عمد اینجا و اونجا دنبال حرفاتم که برم بخونم...ولی این بی اعتناییت اذیتم می کنه...هر چند که دیگه اهمیتش رو واسم از دست خواهد داد...چون واسه یه آدمی که خودش بی خیاله بی خیالیه بقیه مثل بقیه چیزا خیلی نمی تونه مهم باشه...نه؟....

نمی دونم چرا الکی الکی تا 22 دی بهتون وقت دادم!....هم به تو و هم به اون مریم...مریم رو که می شناسی؟....داستانشم خوب واست تعریف کردم دیگه و می دونی همه چیزو؟....یادته چقدر غصه می خوردی که من چقدر غصه ی این قضیه رو می خورم؟!!!....یادته چقدر دلت می خواست باهاش بر خورد داشته باشی؟....یادته اون روز عکسش رو نشونت دادم؟....می دونی هنوزم خیلییییییی دوسش دارم؟....تو هیچوقت حسودی نمی کردی.....شایدم می کردی و من نمی فهمیدم!....ولی خوب تو وقتی اومدی که ما از هم جدا شده بودیم واون همه اتفاق رو من تنهایی پشت سر گذاشتم....تازه باید از شر یه مزاحم هم تنهایی خلاص می شدم....مزاحم!!!.....یادته هر وقت حرف اون پسره مزاحم می شد و من از اون و خاطراتش و مریم و این چیزا می گفتم چه سکوت سنگینی می کردی؟!....و من از این سکوت همیشه شاکی بودم....تو از اون پسره بدت می اومد؟....هیچوقت نذاشتی این رو بفهمم!....تو خودت خوب فهمیده بودی که من به اون یه وقتی گرایش داشتم....

راستی می دونستی بعد از قضیه قلبم بازم به مریم زنگ زدم و خواستم که ببینمش؟ولی نخواست که ببینمش....این قشنگ مشخص بود...منم آن لاین بهش گفتم....ولی از اون روز به بعد حتی یه بارم سراغم رو نگرفت!!!!!!!!!!!........

....یه چیزی بگم؟....امروز بهت شک کردم....به دوست داشتنت....اگه دوسم داشتی چطور تونستی....واقعا چه اتفاق عجیبی بود.....شوم؟...نمی دونم....ولی چرا تا آخرش وانایستادی؟....نمی تونستی....آره....خوب می دونم که نمی تونستی ...من خودم نقش به سزایی تو تلقین این نتونستن واسه تو بودم .....ولی شایدم می تونستی؟.....چقدر خودت فکر کردی که واقعا می تونی یا نه؟....هیچ دقت کردی چقدر اتو کشیده و منظم همه چیز دست به دست هم داد که این اتفاق بیفته و....؟!!!چرا گذاشتی؟.....می بینی؟هنوزم روم زیاده...

همیشه می گفتی عاشق این پررویی و غرورم شدی....

حالا تا 22 دی وقت دارین که چی؟.....نمی دونم خودمم....باز فرصت دادن به مریم یه چیزی ....به تو فرصت دارم می دم که چی بشه؟...چه اتفاقی بیفته؟...من که می دونم برگشتی در کار نخواهد بود...خودمم نمی دونم چی می خوام....ولی می خوام این طوری باشم و این طوری فکر کنم...می خوام بعد از این فرصت آنچنان مسیر زندگی مو عوض کنم که .....کاش می دونستین فرصت دارین....کاش استفاده کنین....کاش چشم انتظارم نذارین....کاش....کاش اصلا حداقل یک کدومتون این جا رو اتفاقی پیدا می کردین و می خوندین!!!...

 

عصر با مامان می خوام باز برم دکتر قلب....این بار می خوام مامان هم یه چک بشه...خدایا کمک کن چیزی نباشه....خودم به درک...مامان خوب باشه....خدایا کمکمم بکن بتونم درس بخونم...این ترم هیچی نتونستم بخونم....نتونستم....نذاشتن....

 

پی نوشت:آخرین برگ سفر نامه ی باران این است که:((زمین چرکین است.))!



نظرات دیگران ( )

جادوی سکوت
نویسنده: حنین(جمعه 84/10/2 ساعت 5:20 عصر)

من سکوت خویش را گم کرده ام.

لاجرم در این هیاهو گم شدم .

من که خود افسانه می پرداختم ...

عاقبت افسانه مردم شدم!

 

ای سکوت ای مادر فریادها!

ساز جانم از تو پر آوازه بود.

تا در آغوش تو راهی داشتم...

چون شراب کهنه شعرم تازه بود.

 

در پناهت برگ و بار من شکفت...

تو مرا بردی به شهر یادها...

من ندیدم خوشتر از جادوی تو...

ای سکوت ای مادر فریادها.

 

گم شدم در این هیاهو گم شدم...

تو کجایی تا بگیری داد من؟

گر سکوت خویش را می داشتم...

زندگی پر بود از فریاد من!

 

 

 

                                              فریدون مشیری



نظرات دیگران ( )

این حال من بی توست.....
نویسنده: حنین(جمعه 84/10/2 ساعت 12:13 عصر)

از چی بگم؟...بهترم....یا شاید فکر می کنم که بهترم.....می دونی این نوسان آدم رو اذیت می کنه.....مثل نمودار سینوسی شده حال و روزم....

باید خوب باشم....خوب و بی خیال....باید از تو فکر و رویا و کابوس بیام بیرون....

دیشب باز قلبم به شدت درد می کرد....حتی تو سینما....با این حال بازم آخر شب یادم رفت قرصامو بخورم....واسه همینم دارم تاوانش رو می دم و الان دردش رو می کشم....

راستی اگه بودی و این روزها رو می دیدی چی می شد؟اگه می فهمیدی که من 69% افتادگی دریچه میترال دارم.....چی می شد؟....بگم خدارو شکر که نیستی و نفهمیدی؟....چون نمی تونم غصه خوردنت رو ببینم؟...ولی می دونی هیچکی اینجا غصه نمی خوره؟....نه اینکه بی خیال باشن....نه....ولی فکر می کنن باید بی اعتنایی و بی اهمیتی نشون بدن که قضیه بزرگ و جدی جلوه نکنه...و فکر می کنن این طوری من اهمیت کمتری می دم....ولی نمی دونن چقدر وضع قلبم خرابه و درد می کشم و به روی خودم نمی آرم....هر چند اگه تو هم بودی شاید همین کارو می کردی و بی اعتنایی نشون می دادی....ولی از درون داغون می شدی نه؟.....پس خدا رو شکر کنم که نیستی؟....می دونم دوای قلبم چیه....همون چیزیه که باعث بروز این بیماری شد....بعد از 20 سال یه بیماری قلبی مادر زادی خودش رو نشون داد....می دونی کی؟....دقیقا فردای همون روز شوم.....می دونی چی واسم ضرر داره؟.....استرس....غصه.....درد....رنج.....

چیزی که من اصلا ندارم نه؟......می بینی چه به روزم آوردی؟.....حالا حق دارم که بخوام بی خیال باشم یه نه؟.....دیشب یه دوستی می گفت پسرها خیلی زود و راحت تر از دختر ها فراموش می کنن.....تو هم مثل اونایی؟واقعا می تونی؟....از خدامه که فراموش کنی و بری دنبال زندگیت.....نباید یادم بره که خوشبختی و شادی تو بزرگترین آرزوی من راجع به توه!!!....

مریم؟....صدای فریادامو نمی شنوی نه؟....حق داری....کاش بودی....کاش بودی و به دادم می رسیدی....اگه تو بودی شاید این قصه یه جور دیگه تموم می شد.....اگه بودی نمی ذاشتی این اتفاق بیفته...نه؟....مهم نیست....خوشی و راحتی و بی خیالی تو هم بزرگترین آرزوی منه راجع به تو....واسه همینم هست که سکوت می کنم......

خدایا؟پس کی نوبت من می شه که همه ی اینا رو بذارم و برم و راحت شم؟......

عجب هوای ابریی....وای....تو هوای ابری دلم می گیره...بیشتر از همیشه.....

پی نوشت:چقدر چرند می گم.....وقتی اینجا می نویسم اونقدر بداهه و تو هم حرف می زنم که....عجب آشفته نویسی شدم!......خوب می شم....خوب می شم؟...

 



نظرات دیگران ( )

چکونه شاد شود اندرون غمگینم؟
نویسنده: حنین(پنج شنبه 84/10/1 ساعت 10:30 صبح)

دیشب شب یلدا بود.... با سیما رفتیم دانشگاه تهران ((شب شعر یلدا))...خوب بود....مخصوصا که طراحی صحنه اش عالیییی بود....کلا تجربه ی خوبی بود....من این جور جاها رو خیلی دوست دارم....مخصوصا که مسئولشم آشنا باشه و کلی تحویلت بگیره!!!یه چیز احمقانه بگم؟...نمی دونم چرا الکی اونجا همش چشام دنبال تو می گشت!!!....بعد از مراسم هم وقتی تموم شد با تهمینه که یکی از مسئولا بود رفتیم رو سن با بچه های دیگه فال حافظ گرفتیم و خندیدیم و....از اون پسره مجری مراسم خوشم اومده بود....همین طوری الکی واسه خنده......رفتیم تحقیقات کردیم دیدیم ترم 1 ادبیاته...آی خورد تو حالم....کلی با بچه ها خندیدیم سر این قضیه.....نمی دونم چرا باید خیلی خوش می گذشت چون بیشترش خنده بود ولی نگذشت....به خدا نگذشت....چرا؟؟....نمی ذاری....یادت نمی ذاره.......یه پسره یه شعری رو خوند تو مراسم با این مضمون که معشوقش ازدواج کرده بود و شب عروسیش بود....واااااااااااای من آتیش گرفتم سر این شعر....سر فال حافظم شمسی هی می گفت ببینین رقیب تو شعرش داره یا نه؟ و کلی با این چرندیاتش باعث خنده همه می شد!....راستی می دونی فال من چی اومد؟........

......

 

   چگونه شاد شود اندرون غمگینم

   به اختیار که از اختیار بیرون است

   ز بیخودی طلب یار می کند حافظ

   چو مفلسی که طلبکار گنج قارونست

                                              

                                                ......

 

اعصابم خرده....دوباره حالت بی خیالیم و بی اهمیتیم داره از بین می ره...و مدام تو فکر غرقم.....امروز صبح که از خواب بیدار شدم باز آنچنان هوات به سرم زد که.....می شه یه روزی بیاد که خوبه خوب بشم؟....راحته راحت....بدون فکر ودل مشغولی.....

دوباره می خوام سعی کنم به حس بی خیالی بر گردم....می خوام شروع کنم از امروز به آناتومی خوندن...خیلی عقبم...مگر اینکه معجزه شه که نیفتم!...عصرم می خوام با مامان و نرگس اینا برم سینما فیلم مکس!

وای خدایا حس بی خیالی و بی فکری راجع به این قضیه رو بهم بده....همون طور که راجع به مریم و رفتاراش ازت خواستم و بهم دادی.....

 

نمی دونم چرا دیروز قلبم دوباره به شدت  درد می کرد....ولی صدام در نیومد....فقط تا رسیدم قرصامو خوردم و سعی کردم آروم باشم!!!......

                                                  

 

 



نظرات دیگران ( )

وای....!چه زمستان سختی در پیش است.
نویسنده: حنین(سه شنبه 84/9/29 ساعت 5:39 عصر)

امتحان کینزیولوژی رو افتضاح دادم.....فکر کنم حدود 2یا حد اکثر 3 (از 20!!!!)بشم!....همه گفتن بد دادن ولی فکر نکنم هیچکی به بدی من داده باشه!!!

مهم نیست...اصلا مهم نیست......

تمام آهنگای داریوش گوشی مو پاک کردم و جاش افشین و مهرشاد و....این خرهارو گذاشتم....می خوام بی خیال باشم....می خوام هیچی مهم نباشه....

امروز صبح تو راه دانشگاه داشتم به حرف شقایق فکر می کردم که می گفت

آدم تو این موارد از درون تحلیل میره ولی تو بیرون اونقدر خوب جلوه می کنه که.....صبح فهمیدم که واقعا دارم از درون تحلیل می رم....به شکل بسیار وحشتناک تری نسبت به اون یک هفته ایکه بعدش برگشته بودم داره این اتفاق می افته

ولی اصلا نمی خوام بهش فکر کنم.......نمی خوام بهش فکر کنم......نمی خوام....

کلاسهام که امروز تموم شد رفتم پیش ریحانه دانشگاه تهران....یه یه ساعتی اونجا بودم....چقدر حرف زد ودرد دل کرد.....چقدر دلش تنگ شده بود!.......این رو می شد از نگاهش و smsهای این مدتش فهمید....ولی طبق معمول همیشه من هیچی از خودم نگفتم.....جواب چه خبر هاش..هیچی و می گذرونیم و اینا بود....کاش می شد بهش بگم که چه آشوبی توی وجودمه...چه انقلابی......

ولی طبق معمول فقط خنده رو لبام بود......

امروز شد یک هفته.....باورم نمی شه.....انگار یه خواب بود و.....

دیدی....دیدی عزیزم تاریخ این بارو در این مورد دیگه تکرار نشد و بر نگشتم؟!!...

امروز داشتم به هستی می گفتم کاش خوب باشه همین......!!!

فردا شب.... شب یلداست......و بعدشم زمستون شروع می شه.....آآآه....دوباره امروز رفتم صفحه ی آخر کتاب سهم من رو خوندم.......و وقتی به جمله ی آخر رسیدم قلبم فشرده شد... صدات تو گوشم دوباره پیچید که روز آخر به نقل از جمله آخرهمین کتاب که می دونستی خیلی دوسش دارم گفتی:

برو لباس های گرم بپوش که.....

زمستان سختی در پیش است......

 



نظرات دیگران ( )

سکوت می کنم که در قلبم جاری باشی نه در زبانم.........
نویسنده: حنین(دوشنبه 84/9/28 ساعت 9:35 عصر)

سلام.....

چرا سلام می کنم؟.....نمی دونم....

چرا وبلاگ زدم؟.....نمی دونم....

نمی دونم....نمی دونم چی شد که امشب با وجود امتحان خفن فردا اومدم و دارم شروع می کنم به وب نویسی.....

دارم به گذشته نگاه می کنم.....به گذشته این 20 سالم....کمتر از یک ماه به تولدم مونده....به تولد 21 سالگی.....دو دهه از عمرم گذشته....چقدر تولد پر استرسی خواهم داشت......

اینجا رو دوست ندارم....احساس غریبی می کنم .....هیچ آشنایی نیست....هیچ هم صدایی نیست.......

چقدر دلم می خواست یه جایی باشه که هیچکی نباشه......تنهایی رو دوست دارم؟!......نمی دونم....

ولی منظورم این نیست....منظورم اینه که خوشحالم از اینکه کسی آدرس اینجا رو نداره و احتمال پیدا کردنش ضعیفه......

نمی دونم.....نمی دونم.....شاید روزی بشه که آدرس اینجا رو به همه بدم....شایدم اینجا واسه همیشه

مسکوت بمونه.....

دلم می خواد اسمم همون حنین بمونه....با اینکه اسم واقعیم نیست....ولی اسم وبلاگ قبلیمه....اسمیه که مدتها روش فکر کردم....اسمیه که ریشه توی وجودم داره.....حنین.....ناله.....ناله ی عاشقانه.........

واسم مهم نیست که ممکنه به بقیه با این اسم ردی بدم.....مهم اینه که من هنوزم فقط یه ناله ام.....یه نا له ی

بی صدا.....این ناله خیلی وقته شروع شده....کی تموم می شه؟.......اصلا تموم می شه؟...........از وقتی اومدی این ناله سوزناک تر شد و تازه جون گرفت....و حالا که رفتی......

می خوام ازت کم بنویسم.....کم..... تا اونجایی که می تونم کم........

سکوت می کنم که در قلبم جاری باشی نه در زبانم............................


نظرات دیگران ( )

<      1   2   3      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
خدایا...بی پناهم....زتو...جز تو... نخواهم....
[عناوین آرشیوشده]

|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| مطالب بایگانی شده ||
زمستان 1384
پاییز 1384

|| اشتراک در خبرنامه ||
  || درباره من ||
جای خالی ستاره
حنین

|| لوگوی وبلاگ من ||
جای خالی ستاره

|| لینک دوستان من ||
حنین

|| اوقات شرعی ||


|| وضعیت من در یاهو ||
یــــاهـو