امتحان کینزیولوژی رو افتضاح دادم.....فکر کنم حدود 2یا حد اکثر 3 (از 20!!!!)بشم!....همه گفتن بد دادن ولی فکر نکنم هیچکی به بدی من داده باشه!!!
مهم نیست...اصلا مهم نیست......
تمام آهنگای داریوش گوشی مو پاک کردم و جاش افشین و مهرشاد و....این خرهارو گذاشتم....می خوام بی خیال باشم....می خوام هیچی مهم نباشه....
امروز صبح تو راه دانشگاه داشتم به حرف شقایق فکر می کردم که می گفت
آدم تو این موارد از درون تحلیل میره ولی تو بیرون اونقدر خوب جلوه می کنه که.....صبح فهمیدم که واقعا دارم از درون تحلیل می رم....به شکل بسیار وحشتناک تری نسبت به اون یک هفته ایکه بعدش برگشته بودم داره این اتفاق می افته
ولی اصلا نمی خوام بهش فکر کنم.......نمی خوام بهش فکر کنم......نمی خوام....
کلاسهام که امروز تموم شد رفتم پیش ریحانه دانشگاه تهران....یه یه ساعتی اونجا بودم....چقدر حرف زد ودرد دل کرد.....چقدر دلش تنگ شده بود!.......این رو می شد از نگاهش و smsهای این مدتش فهمید....ولی طبق معمول همیشه من هیچی از خودم نگفتم.....جواب چه خبر هاش..هیچی و می گذرونیم و اینا بود....کاش می شد بهش بگم که چه آشوبی توی وجودمه...چه انقلابی......
ولی طبق معمول فقط خنده رو لبام بود......
امروز شد یک هفته.....باورم نمی شه.....انگار یه خواب بود و.....
دیدی....دیدی عزیزم تاریخ این بارو در این مورد دیگه تکرار نشد و بر نگشتم؟!!...
امروز داشتم به هستی می گفتم کاش خوب باشه همین......!!!
فردا شب.... شب یلداست......و بعدشم زمستون شروع می شه.....آآآه....دوباره امروز رفتم صفحه ی آخر کتاب سهم من رو خوندم.......و وقتی به جمله ی آخر رسیدم قلبم فشرده شد... صدات تو گوشم دوباره پیچید که روز آخر به نقل از جمله آخرهمین کتاب که می دونستی خیلی دوسش دارم گفتی:
برو لباس های گرم بپوش که.....
زمستان سختی در پیش است......
سلام.....
چرا سلام می کنم؟.....نمی دونم....
چرا وبلاگ زدم؟.....نمی دونم....
نمی دونم....نمی دونم چی شد که امشب با وجود امتحان خفن فردا اومدم و دارم شروع می کنم به وب نویسی.....
دارم به گذشته نگاه می کنم.....به گذشته این 20 سالم....کمتر از یک ماه به تولدم مونده....به تولد 21 سالگی.....دو دهه از عمرم گذشته....چقدر تولد پر استرسی خواهم داشت......
اینجا رو دوست ندارم....احساس غریبی می کنم .....هیچ آشنایی نیست....هیچ هم صدایی نیست.......
چقدر دلم می خواست یه جایی باشه که هیچکی نباشه......تنهایی رو دوست دارم؟!......نمی دونم....
ولی منظورم این نیست....منظورم اینه که خوشحالم از اینکه کسی آدرس اینجا رو نداره و احتمال پیدا کردنش ضعیفه......
نمی دونم.....نمی دونم.....شاید روزی بشه که آدرس اینجا رو به همه بدم....شایدم اینجا واسه همیشه
مسکوت بمونه.....
دلم می خواد اسمم همون حنین بمونه....با اینکه اسم واقعیم نیست....ولی اسم وبلاگ قبلیمه....اسمیه که مدتها روش فکر کردم....اسمیه که ریشه توی وجودم داره.....حنین.....ناله.....ناله ی عاشقانه.........
واسم مهم نیست که ممکنه به بقیه با این اسم ردی بدم.....مهم اینه که من هنوزم فقط یه ناله ام.....یه نا له ی
بی صدا.....این ناله خیلی وقته شروع شده....کی تموم می شه؟.......اصلا تموم می شه؟...........از وقتی اومدی این ناله سوزناک تر شد و تازه جون گرفت....و حالا که رفتی......
می خوام ازت کم بنویسم.....کم..... تا اونجایی که می تونم کم........
سکوت می کنم که در قلبم جاری باشی نه در زبانم............................