سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  بازدید امروز: 4  بازدید دیروز: 0   کل بازدیدها: 10281
 
جای خالی ستاره
 
این زمان افسرده جانی بی پناهم....
نویسنده: حنین(دوشنبه 84/10/19 ساعت 5:17 عصر)

اولین برف زمستانی رو چه بی احساس امروز نظاره گر شدم...برفی که همیشه اونقدر دوست داشتم که...

آه...امروز دیگه از این سردتر و بی احساس تر نمی تونستم باشم... نه؟...کاش یه لحظه...فقط یه لحظه جای من بودی تا می فهمیدی چه زجری دارم می کشم....

لخته جاش تکون نخورده...همون جا مونده....

نمی تونم هیچی بنویسم....حالم خیلی بده......



نظرات دیگران ( )

بی حوصلگی های ناتمام....
نویسنده: حنین(یکشنبه 84/10/18 ساعت 8:25 عصر)

آه که چقدر خستگی روحی می تونه آدم رو عوض کنه....از بیمارستان بر می گردم...وای...چقدر روزها کند می گذرند...انگار از 4شنبه تا حالا 10سال گذشته...حوصله حرف زدن راجع به هیچی رو ندارم....اونقدر بی حوصله ام که...نمی دونم چرا حتی حوصله تورو هم ندارم...اصلا این اتفاق باعث شده نسبت به کل قضیه یه حس بدی پیدا کنم...اگه امروز سردیمو احساس نکرده باشی خیلی آدمه...یعنی حس کردی و بازم به روی خودت نیاوردی؟!....

چقدر آدما وقتی احساس بد بختی می کنن....هیچی ولش کن....

امروز بچه ها ریختن سرم و هر کدومشون کادوهای تولدشون رو دادن...اگه بدونی چقدر غمگینانه بود....ولی اصلا یه اپسیلون هم نشون ندادم غم درونی مو...دست همشونو می بوسم...همه شون رو دوست دارم....امروز احساس کردم مامان و زهره راجع به تولدم عذاب وجدان دارن...می خواستم داد بزنم که به خدا واسم مهم نیییییییست....فقط کاش اصلا به دنیا نمی اومدم!!!...

مامان بد جوری روحیه اش رو باخته...نرگس همش گریه می کنه...سهراب داغونه...بابا قاطیه...من چی؟...من چطوریم؟...نمی دونم...نمی دونم....کاش می شد یه دل سیر گریه کنم...

تو چه دوستی هستی؟....دیشب می خواستم 100 بار این دهنم رو باز کنم و بگم بزن کانال 2 بابامو ببین...ولی....قیافت موقع گفتن قضیه مامانم دیدنی بود...بد جوری داری سعی می کنی بهم روحیه بدی ولی نمی تونی...شایدم خیلت از بابتم راحته.....

راستی...فکر نکنی از اون سیلی که قسم خوردم بزنم صرف نظر می کنم...امروز با بچه ها حرف عسلویه و این حرفا شد....یعنی من پرسیدم که اطلاعات بیشتری کسب کنم...بچه ها می گفتن پشه تو هواش از گرما می سوزه....ببینم...تو واقعا مردش هستی؟....سیما اونقدر چپ چپ نگام کرد و فحشم داد که نگو....

ببخش...من حوصله هیچ کدوم از دوستامو ندارم....تو هم از این قاعده مستثنی نیستی!....از امروز فرجه هاست...ولی چه فرجه ای که توش از درس خبری نیست...

دلم الان فقط مامانم رو می خواد....

پی نوشت:عزیزم؟...می بینی حق دارم که آدرس اینجارو بهت نمی دم؟...خیلی از حرفای اینجا فقط تو لحظه زندست و خیلی هاشم نه...حتما با خودت کلی داری فکر می کنی که چه خبره اینجا...ولی کاش بدونی که همش چرندیاته...واسه همینم هست که می گم حس خوبی نسبت به اینجا ندارم....



نظرات دیگران ( )

مثل برگی خشک و تنها....
نویسنده: حنین(جمعه 84/10/16 ساعت 11:36 صبح)

تا یکشنبه باید تو ccu بمونه مامانم....لخته های لعنتی بدجوری جا خوش کردن....خیلی حالت بی حالی دارم....هیچ جام غمگین نشون نمی ده...یعنی نمی ذارم که نشون بده...ولی در اصل دارم می میرم...

عجب زندگیی...

3روزه قرصامو نخوردم...

خوب داری درس می خونی نه؟...راستی تو که اینقدر خوش بین و زود باوری چرا نسبت به آینده این طوری هستی؟...می دونم که مقصر اصلی منم...راستی حتی فکرشم نمی تونی بکنی که چی شده... نه؟...چه طوری حتی شک هم نمی کنی که ممکنه چیزی شده باشه؟...مهم نیست....دلم می خواد یکی بود که بهم اطمینان می داد از ته دل واسه مامانم دعا می کنه...از ته دل نگران و ناراحت من و مامانمه....همین!...ولی هر چی دورو برم نگاه می کنم کسی رو نمی بینم...چیه؟...برم گدایی کنم بیان نگران باشین؟...همون بهتر که به کسی چیزی نگم...بازم به مرام سیما که کلی زنگ و اس ام اس میزنه....بازم به ساحل که یه اس ام اس زد...می دونم اگه بقیه شونم با خبر بودن خیلی هاشون کم نمی ذاشتن...ولی...نمی خوام...بذار درسشونو بخونن...تو این دنیا هر کسی باید به فکر خودش باشه و حدالامکان با بی خیالی سر کنه...این بزرگترین عامل موفقیت آدما می تونه باشه...

نه مریم؟....روز به روز که می گذره بیشتر احساس دوری ازت می کنم...آخ که تا 22 ام فقط یه هفته مونده....

آه که چقدر احساس تنهایی می کنم....

این روزهام می گذره...به قول تو این نیز بگذرد...ولی چه جوریش و اینکه چقدر آدم و له می کنه خیلی مهمه نه؟...

فردا امتحان ترم آناتومی اعصاب دارم...اگه بیفتم....نمی دونم چرا اصلا نگرانش نیستم...با اینکه هیچی نخوندم...اونقدر فکرم مشغوله که این انگار پر کاهی هم ارزش نداره....

راستی می خوام از این روحیه ام سو استفاده کنم و سردیمو بیشتر نشون بدم....

بدون مامانم چقدر غریبم....چقدر گمم...چقدر بی کسم....نمی تونم نرگس رو تحمل کنم...اختلاف سلیقه هامون خیلی زیاده...مامان باش....فقط باش...

 



نظرات دیگران ( )

خدایااااا کاش....
نویسنده: حنین(پنج شنبه 84/10/15 ساعت 7:34 عصر)

اون حس بد....

ازم ناراحت می شی وقتی قضیه رو بفهمی؟...به خدا به خاطر خودته که بهت نگفتم....نکنه یه وقت فکر کنی که شریکت نکردم...یا نمی کنم....نه....به خدا مهم تر از تنها نبودن من آینده توه...اگه این واحد رو بیفتی.....ولی خودمم باورم نمی شه که چه طوری به سرعت مغزم کشید و وارد عمل شدم و نذاشتم تو ذره ای بو ببری...اونم تو اون شرایط و حال....

حالم خرابه....اونم چه خرابی....نیستم...حتی به خودم فرصت گریه هم نمی دم...بس که غرقم تو فکر ....فکرایی که اصلا نمی دونم چیه....انگار گم شدم...بد جوریم گم شدم...باورم نمی شد یه روزی مامانم رو رو تخت بیمارستان ببینم و....وای خدا کنه فردا بیارنش بخش و تا هفته بعد مر خص شه....

دیدی گفتم شرط و تو می بری....هیچی نخوندم....انگار نه انگار که امتحان ترم و....

امروز دوباره یاد اون دختره مریم افتادم....تو می دونی به چه گناهی با من این کار و کرد و گذاشت رفت؟....مگه من چی کار کردم؟....مگه من کی بودم؟...اگه ازش بدم می آد چرا اینقدر تو افکارم غرقه؟....چرا آخرین غصه ام همیشه نبود اونه؟....مگه اون چی کار کرد؟....مگه اون کی بود؟....مگه چقدر واسم نقش یه دوست داشت؟....هر چند می دونم که حتما مقصر خودم بودم....به هر حال تو این روزا که مامان بستریه خیلی به یکی مثل مریم احتیاج داشتم و دارم....خدایااااا کاش.....

 



نظرات دیگران ( )

به انتظار ویرانی!....
نویسنده: حنین(چهارشنبه 84/10/14 ساعت 8:20 عصر)

خستگی عذابم میده...شاید واقعا این درس نخوندن ها به قول تو لوس بازی باشه...ولی اگه جای من بودی تازه می فهمیدی چی می گم....

حوصله ندارم....پامو از قضیه رضا و سیما کاملا می خوام بکشم کنار...می دونی چه فاجعه ای این وسط هست؟...سیما رضا رو دوست نداره....وای تو رو خدا نگاه کن....یکی این جوری یکی ....

کاش این بی حوصلگی ها درمانی هم داشت....اونوقت حل بود؟...

با من می خوای کل بندازی؟اونم تو درس؟....من که می دونم تو می بری!....

امروز یادم رفت که باید سرد باشم....حتما پیش خودت فکر می کنی که چقدر این دختره متناقضه....ولی اگه حال منو می دیدی... می فهمیدی...

امروز که ازت پرسیدم فکر می کنی می شه یا نه؟...اصلا انتظار نداشتم اونطوری جواب بدی...نمی دونم هم شد حرف؟....ببینم نکنه اونی که واقعا داره سرد می شه تویی؟!....

امید...امید...بذار امیدوار باشی...چند ماه زندگی کردن با امید بهتر از بی امید بودنه...چون به هر حال که آخر هر دوتاش یکیه....

من چقدر حس بد دارم....

یه سوال اساسی از خودم دارم....چرا باید پس ذهن من یه اسمی به اسم مریم اینقدر بالا پایین شه و وجود داشته باشه؟....شاید به خاطر فرصتیه که داره تا هفته بعد؟!!!!!!.....وای هفته بعد 22ام دی داره....هفته بعد تولد داره....تولد من....

وای....عجب ویرانی خواهم داشت امسال....

 

پی نوشت:اگه می فهمیدم کوفتم چیه....این خستگی چیه...این سردرگمی چیه................



نظرات دیگران ( )

نگفتنی ها و ننوستنی ها....!
نویسنده: حنین(سه شنبه 84/10/13 ساعت 6:26 عصر)

نمی دونم باید از چی گفت و از چی شنید....بر خلاف اول اصلا ذوق و شوق واسه اینجا نوشتن ندارم....

چی کار کردم؟....چی کار دارم می کنم؟....چی کار خواهم کرد؟....اگه جواب این سوال ها رو می دونستم....

بذار امیدوار باشی....وای خدایا یعنی می تونم کاری کنم که موفقیتش رو به چشم ببینم؟....عزیزم....باور کن خودت هیچ راهی جلوی پام نذاشتی....شاید کارم اشتباهه و نباید الکی امیدوارت کنم...ولی....دارم این کارو می کنم که شاید عادت کنی....عادت کنی که همین راهی رو که به خاطر من و به امید من شروع کردی رو یه روز بدون منم بتونی ادامه بدی...تا تابستون....نمی دونم واقعا تابستون چی می شه....اصلا چرا ما فقط داریم به همین یه مشکل و اتفاق نگاه می کنیم؟....

ولی وای عزیزم....بذار امیدوارت کنم....بذار حداقل یه کاری کنم که بتونی شروعش کنی...بذار وقتی واسه ی همیشه رفتم حداقل بدونم که تونستم واست کاری بکنم....خدا رو چی دیدی؟....شاید تا اون موقع یه انگیزه ی دیگه پیدا کنی و....

بذار سردی مو با تمام وجود حس کنی....خودمم می دونم مثل قبل نیستم ولی اگه روز محشر خدا قرار باشه بین آدما به یکی که از همه بهتر جلو بقیه نقش بازی کرده اسکار بده با قاطعیت می تونم بگم که اون فرد منم....می دونی دیگه قراره تو هم جز همون بقیه شی و از درونم هیچی نفهمی....باور کن اینم واست لازمه....شاید بعد از سردی من رفتن من رو خیلی راحت تر بتونی بپذیری و بهش عادت کنی....

بالاخره بعد از یکسال و نیم دوباره دهن رضا باز شد راجع به سیما و....ولی این بار ترکوند....اصلا فکرشم نمی کردم رضا اینقدر وضعش خراب باشه....وای...خودمم باورم نمی شه دوتاییشون رو نشوندم تو حیاط دانشکده علوم پایه و تا جایی که جان در بدنم بودباهاشون حرف زدم و بهشون کمک کردم....آخ که رضا با چه التماسی از سیما می خواست که فقط و فقط  نیم درصد بهش قول بده که واسش صبر می کنه تا اون بره دنبال فوق لیسانس...کار....معافیت سربازی.....حس می کنم عشق رو دیدم....اولش سیما به نیم درصدم راضی نمی شد....ولی خودم کاری کردم که یه درصد قول بده که بمونه....وای اگه حال رضا رو می دیدی دیروز و امروز که چقدر شارژ و خوشحال بود....چقدر از من ممنون بود وازم می خواست بازم بهش کمک کنم....چقدر اصرار کرد که راز منم بدونه... ولی من لام تا کام حرف نزدم.....

باید صبر کرد....صبر....باید منتظر معجزه ی زمان باشم....باشی....باشیم!...

خدایا  صبر بهم بده....صبر زیاد....دعا می کنم به درگاهت که....نه....دعا می کنم موفقیت و خوشبختی شو به چشم ببینم....

 

پی نوشت:اگه راجع به این چند روز چیزی نگفتم و چیزی ننوشتم چون واقعا نگفتنی و ننوشتنی بودند.....



نظرات دیگران ( )

پرواز درون سینه ام جان دادست....
نویسنده: حنین(جمعه 84/10/9 ساعت 1:4 عصر)

نمی دونم چرا اصلا حوصله نوشتن ندارم...

17 ام امتحان آناتومی اعصاب دارم که هیچی بلد نیستم....من نمی دونم این سیما اعتماد به نفس به این زیادی رو راجع به این درس از کجا داره که با قاطعیت می گه نمی افتیم!....اگه 19ام امتحان آناتومی اندام فوقانی بذارن من سکته می کنم در جا...چون واقعا از اون هیچی هیچی نمی دونم....

خسته ام...اعصابم خرده...مضطربم....نه از تو...بلکه از خودم....دروغ چرا؟...از این باری به هر جهت بودن تو هم لجم می گیره...از این که هر چی می گم می گی چشم....از اینکه محکم نیستی و رو حرفت وای نمی ایستی و هر چی من می گم همون می شه....عجیبه نه؟....

از روبرو شدن با تو می ترسم....

من شهامت گفتن حرفها و کارایی که کردم رو دارم....می ترسم تو شهامت شنیدنش رو نداشته باشی....

می ترسم چون نمی دونم چی پیش می آد!....

می دونی...می خوام بدونی!....دلم می خواد همه چیز و بدونی....دیگه بسته سکوت....باید تصمیم بگیری...نمی خوام منتظر باشی....باید بفهمی که چقدر وضع فرق کرده.....باید بفهمی تو این مدت کوتاه چقدر عوض شدم...پیر شدم...پخته شدم....

از حالم بعد از دیدار تو می ترسم....

واسه من غرورت رو به رخ می کشی؟....نمی دونی که از من مغرور تر و پررو تر نیست؟....چطور می تونی شعله چشم ها و لبهات رو مخفی نگه داری؟....

دلم می خواد به یه حال و روز ثابت برسم وبا یه  حال و روزگار ثابت زندگی کنم....ولی نمی شه....بازم بگم نمی ذارن؟!....

دلم برای عشقم تنگ شده!....برای اون ستاره ای که قلبم واسش می تپید...قبل از اینکه بفهمم قلبم معیوبه....قبل از تمام این حوادث....قبل از اینکه اون اتفاق بیفته...من دلم اون عشقم رو می خواد....

خیلی دلم می خواد بدونم مریم چرا آپ نمی کنه...راجع به تولد من چی فکر می کنه....اصلا فکر می کنه؟....کاش بدونه چقدر دلم پیش شه...

ببخش اگه بی حوصله ام یا حرفی می زنم که ناراحت یا عصبانی می شی....ببخش اگه مجبوری تحملم کنی....ببخش اگه راحتت نمی ذارم...

پی نوشت:

              پرواز درون سینه ام جان دادست

           بال و پر خود را به کلاغان دادست

           یک روز تمام آسمانش دل بود

           دل را به زمین سپرده و جان دادست...

 

خسته ام....باز هم جمله ی تکراریه قلبم درد می کنه.....

خیلی حرفها باید بزنم و باید گوش کنی.....ولی...عمق فاجعه رو از قلب نداشتم بشنو...



نظرات دیگران ( )

خدایا ممنونم....
نویسنده: حنین(پنج شنبه 84/10/8 ساعت 8:34 صبح)

خدایا ممنونم....

دیروز صبح خیلی به هم ریخته بودم...کلاسای 10 به بعد رو نرفتم...3تا از دوستای با مرامم باهام موندن تو نماز خونه و کم کم سفره ی دلشون رو تک تک باز کردن و هرکی یه چیزی می گفت....بحث به امیرم کشید و من چقدر ناراحت شدم از اینکه فهمیدم پدر نداره و به خاطر پول نمی تونه ادامه تحصیل بده....ولی من طبق معمول ساکت بودم و هیچی نمی گفتم....قلبم درد می کرد... باز هم احساس خفگی داشتم....سیما رفت واسم آب آورد...وقتی آب رو خوردم رو کردم به بچه ها و با بغض عجیبی گفتم بچه ها من جز آدم های خسرالدنیا و الاخرتم....نه از این دنیام چیزی فهمیدم نه از اونجا چیزی می فهمم....نه دلم می آد خوبی کنم...نه دلم می آد بدی کنم....حس می کنم فقط با مرگه که به آرامش می رسم...امیدی به ادامه زندگی ندارم...همین حرفارو داشتیم می زدیم که....یهو یه دختری اومد تو نماز خونه و متوجه حرف ما شد و.....شروع کرد به زدن حرفایی که جز افکار کمونیستی(!)چیزی نبود...

اولش همه مون با حرفاش یخ کردیم....ولی بعدش اونقدر قشنگ 4تایی ریختیم سرش که دوتا پا داشت دوتا پام قرض کرد و فرار کرد....

خدایا ممنونم....

با هر حرفی که اون می زد من اونقدر محکم جوابش رو می دادم که خودمم باورم نمی شد...خدایا...یادم رفته بود که چه اعتقادات راسخی داشتم و این اعتقادات هنوز حفظ شده.....

خدایا ممنونم.....

اونقدر حس خوبی بهم دست داد که....

خدایا ممنونم.....

تمام دلگیری های دیروز و این اتفاق باعث شد که دست به کار دیروز بزنم....

دیشب حس کردم که می تونم....شاید اونی که نتونه تویی....قول می دم بهت کمکت کنم......کمک کنم که تو هم بتونی....

الان می خوام برم آزمایشگاه آزمایش بدم....دلم نمی خواد فعلا از ناراحتی قلبیم کسی خبر دارشه...حتی تو!....

خداکنه بتونم یه کم درس بخونم.......

راستی:

خدایا ممنونم....



نظرات دیگران ( )

جایت بدجوری خالیست ستاره من
نویسنده: حنین(چهارشنبه 84/10/7 ساعت 8:16 عصر)

چی کار کردم؟....باورم نمی شه....تا دیشب چی بودم و الان چی شدم؟...

تا دیشب عشق بودی و از امروز قراره دوست باشی....؟!....باید فراموش کنم دوستی که دارم عاشقش هستم...اما به کدامین گناه؟....

پس از این ....چه زجری خواهم کشید....چه زجری خواهی کشید.....

عشقم را جا گذاشته ام....مدتهاست روی همان صندلی با قلبم جای گذاشته ام....وحال آمدی و آمدم که این بار عشق را پشت واژه دوستی پنهان کنیم؟....باشد....شاید راه درست همین است که ذره ذره آب شد....ذره ذره تباه شد...ذره ذره جدا شد....چه احمقانه....باید دستم را بگیری تا با دیگری خوشبخت شوم...یا من بگیرم که با دیگری خوشبخت شوی....

یاد دوستیهای قدیم به خیر که چه پنهانی و خالصانه تنها پی خوشبختی هم بودیم....و به بهانه عشق نه تو تباه می شدی و نه من....می شود روزی دوباره همان شوم و همان شوی؟.....

آری... شاید روزی عشقم برگردد...شاید روزی عشقت برگردد....و قرار است که آن روز را انتظار بکشیم.....

این بار نگفتی دوستت دارم....چه مبارزه ایست مبارزه ی خود با خویشتن....نه دوست من؟....

صدای مردانه ات عین خود سکوت بود......

 

  شهرام از سیما خواستگاری کرد....خواستگاری که چه عرض کنم....پیشنهاد... بیشتر دوستی بود که حالا شاید به ازدواج کشیده شود!....سیما هم چه محکم و قوی جواب منفی داد....

شیرین و شروین دعوا می کنند و شیرین گریه می کند...

علی را می بینم  که باز با همان حالت مشغول است...

امیر که روزی به من ادعای عاشقی داشت و به نحوی از من ضربه خورد 10 روز است که به دانشگاه نمی آید و آوازه اینکه می خواهد به خاطر مشکل مالی انصراف دهد همه جا پیچیده...

هیچ کدام از این ها به من ربطی ندارد...ولی کاش کسی پاسخ می داد که این میان دل من چرا گرفته است از این ماجراها؟......

امروز بد بودم....بدتر از همیشه....یاشاید هم خوب بودم....خوبتر از همیشه....چه بی قرار بودم قبل از این تصمیم....و چه ناگهانی هستی و شقایق را از کلاس بیماریهای داخلی بیرون کشاندم که مهر تایید آنها هم بر کارم زده شود....و بعد.....

چی کار کردم؟.....درست یا غلطش رو زمان معلوم می کنه.....یا حتی این رو که می تونیم یا نمی تونیم.....

یک دوست به دوستش چند تا sms یا زنگ می زنه؟....باید مواظب باشم....مواظب باشی....

کاش این عشقم بود که بر می گشت....کاش عشقم روزی برگردد...نه دوستم....

جایت بدجوری خالیست ستاره ی من.....



نظرات دیگران ( )

من ندانستم ....
نویسنده: حنین(سه شنبه 84/10/6 ساعت 11:16 عصر)

درس خوندن من باید تو فرق سرم بخوره....وقتی مشروط شم می فهمم....چرا درس نمی خونمممممممممممم؟....چه مرگمه؟....

وای خدایا می افتم همه شو....

بابام نیست....باز این مامان ریخته به هم...می خواد نشون نده ولی از چشاش می شه خوند.....

یکی این آینه ی دق علی رو از جلوی چشمای من دور کنه...وگرنه خودم می رم خفه اش می کنم....چقدر ببینمش حسرت بخورم آخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟...

امروز یعنی آتیشی گرفتم و ضربه ای خوردم که هنوزم وقتی یاد صحنه اش می افتم دلم می خوادسرموبزنم به دیوار....آخه تو غلط می کنی موبایلت زنگ می زنه می ری بیرون از کلاس و اونطوری جواب میدی که من آتیش بگیرم....بی خود می کنی سر کلاسات نمی آی....من حال تورو می گیرم....آیینه ی دق....نمی خوام حتی یه لحظه ام ببینمت....امروز وقتی دیدم بعد از تلفن اونطوری غرق فکر شدی می خواستم بیام بزنم در گوشت که این کارو نکن با خودت احمق....ولی نمی تونستم که...واسه همینم پامو محکم کوبیدم زمین و بلند گفتم نه ولی روم به سیما بود که یعنی مثلا با اونم...همه یه متر از جاشون از صدای پام و نه گفتنم پریدن جز این بشر...حتی تکونم نخورد....بس که تو فکر غرق بود....کاش اصلا جلو چشم نباشی که اینقدر منو یاد اون نندازی...

آیینه ی دق....

رفتن امروز به جایی که واسه آخرین بار دیده بودمت و با هم بودیم اونقدر خسته ام کرده از نظر روحی و فکری که حد و حصر نداره.....

خیلی حرفا دارم که بزنم ولی اونقدر خسته ام و اونقدر عصبی ام که توان گفتنشو ندارم..... می خوام یه شعر بنویسم و برم بخوابم....

                                       

         گفتم از عاشق شدن گاهی غمی خواهم کشید

         من ندانستم که بار عالمی خواهم کشید

                                                         .............. 

 

 



نظرات دیگران ( )

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
خدایا...بی پناهم....زتو...جز تو... نخواهم....
[عناوین آرشیوشده]

|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| مطالب بایگانی شده ||
زمستان 1384
پاییز 1384

|| اشتراک در خبرنامه ||
  || درباره من ||
جای خالی ستاره
حنین

|| لوگوی وبلاگ من ||
جای خالی ستاره

|| لینک دوستان من ||
حنین

|| اوقات شرعی ||


|| وضعیت من در یاهو ||
یــــاهـو